دوست ندارم طولانی بخوابم. نزدیک سه روز بود که گاهی در حد یک یا دو ساعت می‌خوابیدم. ولی ظهر دیروز نفهمیدم چطور خوابم برد و تا شب مثل سنگ افتاده بودم روی تخت. دوست ندارم طولانی بخوابم چون مغزم ریسِت می‌شه. چون همه تلاش‌هام برای باور به ادامه‌ی حیات به باد میره. چون بعد هر خواب طولانی، شوریده و مضطر بیدار می‌شم و از مرور سریع و بی‌اختیار همه‌ی اتفاق‌های افتاده و نیفتاده تهوع میگیرم. طوری که انگار مواجهه‌ی اولمه. لحظه به لحظه و ساعت به ساعت، آجر های این دیوار رو دونه دونه روی هم نمی‌چینم که با یک خواب و بیداری کلّش بریزه و گذشته و حال و آینده به سمت منِ بی‌پناهِ بی‌دفاعِ پشت این سنگر فروریخته هجوم بیارن. من خسته‌ام از تکرار؛ از اینکه هربار چشم باز می‌کنم، جای خالی می‌بینم و بوی هجرت میزنه زیر دماغم. من خسته‌ام از تلاش برای زندگی در پیش رو».

من فکر اینجاشو نمی‌کردم

پناه به سنگینیِ تهوع‌آورِ روشنیِ روز

ای هستِ تو پنهان شده در هستیِ پنهانِ من

چون ,افتاده ,ساعت ,خواب ,دوست ,روی ,خسته‌ام از ,دوست ندارم ,من خسته‌ام ,طولانی بخوابم ,ندارم طولانی ,ندارم طولانی بخوابم ,دوست ندارم طولانی

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مسجد عقل بوی عطر خدا ترجمه رسمی هایپرفروت ایســـتگــاه مطالــعه اهل قلم و اندیشه فــــدکـــــ ماله موتوری بتن - Power Trowel مرکز خدمات روانشناختی و مشاوره اندیشه مهر BTS & ARMY خانه ایده آل طراحی سایت